گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ناپلئون
فصل بیست و دوم
IV – آزمون ازدواج: بایرن، 1815-1816


بعد از پایان یافتن مراسم ازدواج، عروس و داماد در یک روز غم انگیز زمستانی عازم گذراندن ماه عسل خویش شدند و به هالنبی هال در حومة دارم رفتند. در این زمان، بایرن بیست و هفت ساله بود و همسرش بیست و سه سال داشت. بایرن هشت سال یا بیشتر از عمر خود را با ماجراهای عشقی و عیاشیهای آزاد و بی بندوبار گذرانیده بود؛ و تا آن زمان در ماجراهای خویش با زنان، عشق و محبت واقعی بندرت دخالت داشت. به موجب گزارشی از تامس مور، از چند جمله ای که در خاطرات بایرن خوانده بود، (خاطراتی که در سال 1824 سوزانیده شد)، داماد چندان صبر نکرد تا شب فرا رسد که به حجلة زفاف بروند و از وصل عروس کامیاب شود. او در همان روز ازدواج و قبل از شام «از لیدی بایرن روی نیمکت مبلی سالن کام دل گرفت.» بعد از شام، اگر بتوان به آنچه عروس به خاطر می آورد اعتماد کرد، بایرن از همسرش می پرسد آیا میل دارد در همان بستر کنار شوهرش بیارامد؟ و بر آن پرسش می افزاید «من از اینکه در یک بستر با زنی به خواب روم متنفرم ولی تو اگر دلت بخواهد می توانی در بستر کنار من بخوابی.» بایرن آن شب حاضر شد که با همسرش در همان بستر بخوابد ولی بعداً به هابهاوس گفت که در آن نخستین شب بعد از ازدواج «دستخوش چنان افسردگی و مالیخولیایی گشته که نتوانسته است دوام بیاورد و آن بستر و کنار همسرش را ترک گفته.» روز بعد (همسر بایرن این چنین اظهار می دارد) «بایرن رفتاری حاکی از دلزدگی نسبت به من پیش گرفت و کلماتی نیشدار و طعنه آمیز بر زبان راند که چون نیشتری برجانم نشست: حالا دیگر خیلی دیر شده، راهی رفته شده که دیگر بازگشت از آن میسر نیست.» در همان اوان نامه ای از اوگاستا لی به دست بایرن رسید و بایرن خطاب سر آغاز آن نامه را برای آنابلا چنین خواند: «عزیزترین، نخستین و بهترین موجودات عالم.» به طوری که آنابلا از محفوظاتش به یاد می آورد بایرن شکایت سرداد از اینکه «اگر تو دو سال زودتر با من ازدواج کرده بودی، من گرفتار چنین وضعی نمی شدم که نتوانم هرگز برخود ببخشایم.» ضمناً بایرن اضافه کرد که «می تواند برای من چیزهایی درد دل کند ولی متأسفانه پای اسرار کسی دیگر به میان خواهد آمد ... » آنابلا می افزاید «از او پرسیدم ... آیا اوگاستا نیز از آنچه وی نمی خواهد بر زبان آورد اطلاع دارد؟ از شنیدن این سؤال من، آثار نگرانی و وحشت بر چهرة بایرن نمودار شد.» به هر حال چنین به نظر می رسد که در آن موقع، آنابلا نسبت به اوگاستا هیچ نوع سوء

ظنی پیدا نکرده و از ماجرای وی بایرن خبردار نبوده است.
پس از گذرانیدن سه هفته در هالنبی هال عروس و داماد، به سیهم بازگشتند تا مدتی با خانوادة میلبنک بسر برند. در این موقع، بایرن بار دیگر رفتار مطبوع خویش را از سر می گیرد و مورد لطف و قبول همگان قرار می گیرد و از جمله همسرش نیز از آن خلق خوش وی برخوردار می شود. پس از آنکه شش هفته از اقامت آنان در سیهم گذشت، دل بایرن هوای شور و هیجان لندن و شنیدن صدای دوستانش را کرد. آنابلا به بازگشت به لندن رضایت داد. در لندن، عمارتی مجلل واقع در شماره 13 پیکادلی تراس برای سکونت خویش برگزیدند. در روز بازگشت زن و شوهر به لندن، هابهاوس سر رسید و بایرن بار دیگر خلق و خوی خوش خویش را باز یافت. همسرش نقل می کند: «برای مدت ده روز، از هر زمانی مهربانتر و دوست داشتنیتر به نظرم می آمد.» شاید به خاطر حق شناسی از همین خلق خوش همسرش یا از ترس تنها ماندن بود که آنابلای نازنین از اوگاستا دعوت می کند تا به نزد آنان بیاید و مدتی را نزدشان بگذارند. اوگاستا در آوریل 1815 آمد و تا ژوئن در آنجا ماند. در بیستم ماه ژوئن، وقتی جورج تیکنر، مورخ امریکایی در ادبیات اسپانیولی، بایرن و همسرش را در منزل جدید آنان ملاقات کرد، از طرز رفتار و اخلاق خوش و مطبوع بایرن شرحی مبسوط داد. در همان موقع یکی از عموهای آنابلا با خوشحالی وارد شد و این خبر را آورد که ناپلئون در واترلو شکست خورده است. بایرن گفت «از این بابت بسیار متأسفم».
بار دیگر سراییدن شعر را از سرگرفت. در آوریل 1815 با همکاری دو آهنگساز یهودی آهنگهای عبری را منتشر ساخت که شعرش را خود سروده و آن دو آهنگهایش را پرداخته بودند. نتیجة این همکاری چنان توفیق آمیز بود که از آن مجموعه، با بهای هر نسخه یک لیرة طلا، ده هزار مجلد در مدت کمی به فروش رفت. ماری ناشر نسخه ای از آن آهنگها را منتشر کرد که فقط حاوی اشعار بایرن بود و این اثر به شکل جدید نیز به تعداد زیادی به فروش رسید. در ماه اکتبر، بایرن داستان محاصرة کورنت را به پایان رسانید. لیدی بایرن از نسخة دستنویس شوهرش پاکنویسی فراهم آورد تا در اختیار چاپخانه گذارده شود. بایرن به لیدی بلسینگتن در این باره گفت «آنابلا از چنان خویشتنداری و تمسک نفسی برخوردار است که هرگز نظیرش را ندیده ام ... این وضع همسرم موجب پدید آوردن اثری معکوس در من می شود.»
در این زمان، بایرن بهانه ای برای بدخلقی و تنگ حوصلگی پیدا کرده بود. براساس این تصور که معاملة فروش املاکش در دیر نیوستد به مرحلة قطعی رسیده است، آپارتمان بسیار مجللی برای خود و همسرش فراهم آورده و برای مفروش ساختن و آراستن آن مبالغ گزافی خرج کرده بود؛ ولی بعداً که آن معاملة فروش سر نگرفت، بایرن خود را در محاصرة طلبکاران و در وضع ناگوار یافت. در نوامبر 1815 یکی از مأموران اجرای دادگستری به آپارتمانش وارد شد، بر روی تکه هایی از اثاث آنجا اوراقی حاکی از توقیف الصاق کرد و بایرن را

مورد تهدید قرارداد که هرگاه صورتحسابهایش را تسویه نکند شب را در آنجا خواهد ماند. بایرن انتظار داشت که والدین توانگر آنابلا در مخارج فراهم آوردن آن آپارتمان و اثاث گرانبهای آن سهم بیشتری برعهده گیرند.
نگرانی بایرن در مورد بدهکاریهایش حتی در اخلاقش اثر گذارده بود و ساعتهای نرمخویی او را با تلخی و اندوه می آلود. به همسرش می گفت «اگر زنی می توانست ازدواج را برای من تحمل پذیر سازد، آن زن تو می بودی.» ولی به دنبال این گفته می افزود «تصور می کنم تو آن قدر به دوست داشتن من ادامه خواهی داد تا دست روی تو بلند کنم.» هرگاه آنابلا اظهار می کرد که امیدوار است شوهرش روزی او را دوست بدارد، در پاسخ می گفت: «حال دیگر خیلی دیر شده است اگر تو دو سال پیش مرا به همسری قبول کرده بودی ... ولی تقدیر من این است که به هرکس نزدیک شوم زندگیش را تباه سازم.» بایرن که در هیئت مدیرة تئاتر دروری لین، مقامی را پذیرفته بود به شریدن و سایرین پیوست، در میخوارگی افراط می کرد؛ و با هنرپیشگان آن تئاتر، همبستر می شد. آنابلا بار دیگر به اوگاستا متوسل شد و از او تقاضا کرد نزد آنان بیاید و در سرو سامان دادن به کار بایرن به او کمک کند. اوگاستا آمد (15 نوامبر 1815)؛ برادرش را مورد سرزنش قرار داد؛ و همراه آنابلا در معرض خشم بایرن واقع شد. «اوگاستا برای زن برادرش دستخوش ترحم و همدردی شده بود.»
در جریان آن ماههای دشوار و ناگوار، لیدی بایرن باردار بود. در 10 دسامبر 1815، دختری به دنیا آورد که اوگاستا آدا و بعداً همان آدا نامیده شد. بایرن از داشتن آن دختر مسرور و نسبت به وی بسیار علاقه مند شد؛ و در نتیجه، به مادر فرزندش نیز، به صورت گذرا، عطوفت و توجه بیشتری مبذول می داشت. بایرن در آن ماه به هابهاوس گفت «همسرم مظهر کمال است. نیکوترین موجودی است که بر این خاک نفس می کشد. ولی این نکته را هم همیشه به یاد داشته باش: ازدواج مکن.» اندکی بعد از تولد آدا، بار دیگر خشم و غضب بروجود بایرن مستولی شد. در یکی از دفعاتی که وی دچار خشم و اوقات تلخی بی اختیار شده بود، ساعت گرانبهایی را که از دوران کودکی به یادگار داشت در بخاری انداخت و با سیخ بخاری آنرا شکست و خرد ساخت. در 3 ژانویة 1816، براساس آنچه آنابلا برای پدرش تعریف کرد، بایرن به اطاق او آمد و با «خشونتی فوق العاده» دربارة ماجراهایش با زنان هنرپیشة تئاتر برای او صحبت کرد. در هشتم ژانویه، آنابلا با دکتر مثیوبالی دربارة سلامت روانی بایرن به مشورت پرداخت. آن پزشک به منزل بایرن آمد و مدتی رفتار شاعر را تحت نظر گرفت ولی از اظهار نظر خودداری ورزید.
در این اوان، ظاهراً بایرن راضی شده بود که آنابلا همراه فرزندش چند صباحی نزد مادرش، لیدی میلبنک – که نام دوشیزگیش نوئل بود – به املاک نوئل واقع در ناحیة کربی واقع در لسترشر برود. آنابلا صبح زود روز پانزدهم ژانویه آدا را برداشت و در موقعی که

بایرن هنوز خواب بود به راه افتاد. وقتی به وبرن رسید در آنجا درنگی کرد و نامه ای عجیب حاکی از نصیحت و در عین حال بیان شوق و محبت خویش نسبت به بایرن، برای شوهرش فرستاد:
بایرن بسیار عزیزم، کودکمان حالش کاملاً خوبست و بهترین و آرامترین مسافران به شمار می آید. امیدوارم تو هم «خوب» باشی و دعاها و سفارشهای مرا به یاد بیاوری. خواهش دارم که خود را نه تسلیم حرفة وحشتناک شعرسرایی یا میخوارگی کنی و نه تسلیم هیچ چیز یا هیچ کس که مشروع و صواب نباشد. گرچه من با نوشتن این نامه، از اطاعت دستورهایت سرپیچی کرده ام امید آن دارم که نامه ای از تو حاکی از اطاعت نصایح و راهنماییهایم در کربی به دستم برسد. آدا برای تو بوسه می فرستد و همچنین خودم.
از کربی بار دیگر نامه ای آمیخته با شوخ طبعی و محبت برای بایرن نوشت و ضمن آن به او اطلاع داد که والدینش مشتاق و چشم به راه تجدید دیدار با او هستند. در همان روز آنابلا نامه ای هم برای اوگاستا لی (که در آن موقع هنوز نزد بایرن بود.) فرستاد. وی در این نامه توصیه ای کرده بود که اوگاستا سعی کند شربت لودانوم (تریاک) بایرن را طوری رقیق کند که سه چهارم هر پیمانه آب باشد.
آنگاه آنابلا آهسته آهسته ولی سرانجام به طور کامل رفتاری را که بایرین با او داشته است برای پدر و مادرش شرح داد. پدر و مادر که از شنیدن ماوقع دستخوش حیرت و خشم شده بودند اصرار ورزیدند که وی باید قطعاً از شوهرش جدا شود. لیدی میلبنک با شتاب روانة لندن شد تا با یک بازرس پزشکی که رفتار بایرن را از نزدیک تحت مراقبت قرار داده بود به مشورت بنشیند و دریابد که آیا می تواند عدم سلامت روانی بایرن را ثابت کند و بدین ترتیب، بدون آنکه نیازی به رضایت بایرن باشد، ازدواج دخترش را باوی ملغا شده اعلام کند. آن بازرس اعلام داشت که هیچ گونه نشانة اختلال روانی در شاعر مشاهده نکرده، ولی شنیده است که بایرن در چند مورد دستخوش برافروختگی ها و حالات غیرعادی ناشی از اختلال اعصاب شده، که از جمله یک بار از فرط شوق و هیجانی که بازیگری ادمند کین در صحنة تئاتر در وی پدید آورده دچار حملة تشنجی سختی شده است. آنابلا یادداشتی برای مادرش فرستاد که ضمن آن او را از کشانیدن پای اوگاستالی در دردسرهای بایرن برحذر داشته بود زیرا که به زعم آنابلا، «اوگاستا صادقترین و با وفاترین دوستان من بوده است. ... بسیار بیمناکم از اینکه مبادا عده ای وجود این زن را علت جدایی من و شوهرم بپندارند و اگر چنین شود بیعدالتی بیرحمانه ای در حق این زن خواهد بود.»
در 2 فوریة 1816، پدر آنابلا، سر رالف میلبنک، پیشنهادی برای بایرن فرستاد تا با وضعی دوستانه و بی سروصدا از دختر او جدا شود. شاعر با لحنی آمیخته با ادب و احترام پاسخ داد هیچ دلیلی نمی بیند همسری که همان چندی پیش برای او پیامهای محبت آمیز فرستاده بود نظرش

بدین نحو کاملاً تغییر کرده باشد. برای آنابلا نیز نامه ای فرستاد و از او پرسید که آیا واقعاً به میل خود با آن اقدام پدرش روی موافقت نشان داده است؟ آنابلا از خواندن نامة بایرن دستخوش «تشویش خاطر و رنج» شد، ولی پدر و مادرش مانع شدند که به آن نامه بایرن پاسخی بدهد. اوگاستا نیز از آنابلا و پدر و مادرش تمنا کرد در تصمیم خود تجدید نظر به عمل آورند و آنابلا در پاسخ او نوشت: «من فقط باید این نکته را به خاطر لرد بایرن بیاورم که تا چه حد نسبت به زندگی زناشویی احساس بیزاری و انزجار نشان می داد؛ که از همان آغاز زناشویی ما، چگونه مصمم و مشتاق بوده است تا خود را از آن اسارت خلاص کند زیرا که ادامة زندگی زناشویی را کاملاً تحمل ناپذیر می یافت.»
در 12 فوریه، هابهاوس به دیدار بایرن رفت. قبل از رسیدن به خانة بایرن در بین راه از قسمتی شایعات و گفتگوهایی که در محافل اجتماعی و ادبی لندن در مورد بیوفایی و بیرحمی بایرن نسبت به زنش بر سر زبانها جاری بود با خبر شد. هابهاوس در دفتر یادداشتهایش در آن روزها چنین نوشت:
میسیزلی و جورج بایرن (پسر عموی شاعر) را دیدم و از آنان چیزهایی شنیدم که بیم دارم مبادا عین واقعیت باشد؛ از جمله اینکه بایرن مرتکب ستمهای بزرگی شده از قبیل تهدید کردن، خشمگین شدن، غفلت و بی توجهی، و حتی وارد آوردن آزارهای روحی به زنش و اعتراف صریح به اینکه با زن دیگری به سر می برده است. ... از اینها گذشته، درهای اطاقهای خانه را قفل کرده، به روی زنش طپانچه کشیده ... همة آنها چیزهایی را که به نظر لیدی بایرن اعمال ناهنجار شوهرش بوده، مرتکب شده است. ولی آن دو او را تبرئه می کنند و بی گناه می شمارند. چگونه؟ به این ترتیب که می گویند بایرن دیوانه شده است. ... در آن موقع که این سخنان را می شنیدم، میسیزلی بیرون رفت و وقتی باز آمد خبر آورد که برادرش در اطاق خواب خویش به تلخی می گرید. موجود بیچاره، بیچاره. ...
در این موقع وظیفة خود دانستم به بایرن بگویم نظرم را تغییر داده ام. ... وقتی برایش تعریف کردم که در آن روزها در خیابانها چه چیزها درباره اش شنیده ام، سخت یکه خورد و مبهوت شد – خودش شنیده بود که مردم او را به بیرحمی، مستی، و بیوفایی نسبت به همسرش متهم می کردند– او را ناگزیر ساختم اقرار کند قسمت زیادی از آنچه آن روز صبح به من گفته شده بود واقعیت داشته است. به وضع وحشتناکی بر آشفته و مضطرب شد. در آن حالت برآشفتگی گفت که کارش به تباهی انجامیده است و مغز خود را داغان خواهد ساخت. ... گاهی می گوید «با وجود این، همسرم زمانی مرا دوست داشت» و اندکی بعد اظهار می دارد که خوشحال است از شر چنان زنی رهایی یافته است – بعد هم گفت اگر من به سفر خارج بروم بی درنگ از همسرش جدا خواهد شد.
در همین اثنا صورتحسابی به مبلغ 2,000 لیره بابت کالسکة وی که بایرن برای خود و زنش خریده بود به دستش رسید. نمی توانست از عهدة پرداخت آن بدهی برآید زیرا در آن موقع فقط 150 لیره در اختیار داشت. با وجود این، با سخاوتمندی عجیبی که یکی از نشانه های مشخص سیرت وی بود، در تاریخ 16 فوریه 1816 صد لیره به عنوان کمک برای کولریج فرستاد.

در 22 فوریه آنابلا به لندن آمد و برای دکتر استیفن لاشینگتن موضوعی را شرح داد که بنا به قضاوت شخص مزبور، جدایی آنابلا از بایرن ضرورت داشت. در همان هفته در شایعات و غیبتهای مردم اسم میسیز اوگاستا لی شنیده شد و ضمناً بایرن را به لواط متهم می ساختند. در این موقع بود که بایرن متوجه شد که هرگونه امتناع از جدایی آرام و بی سروصدا از همسرش ممکن بود پای دادگاه را به میان بکشد و هر آینه چنان می شد، اوگاستا بدون شک فنا می شد. در 9 مارس به جدایی رضایت داد و اعلام داشت برای خویش هیچ گونه حقی نسبت به دارایی همسرش که از محل آن برای زن و شوهر سالی 1,000 لیره عاید می شد قائل نیست. ولی آنابلا در مقابل موافقت کرد نیمی از آن در آمد، هرسال به بایرن پرداخته شود. آنابلا در همان حال قول داد که به طور علنی دوستی خود را با اوگاستا لی از سر بگیرد و به آن قول خویش نیز پایدار ماند. به دنبال جدایی از بایرن، درصدد طلاق گرفتن هم برنیامد.
اندکی بعد از خاتمة جریان جدایی از آنابلا، بایرن شعری سرود که چنین آغاز می شد:
با تو بدرود می گویم، هر آینه برای همیشه هم باشد،
باز هم با توبدرود می گویم.
و سپس آن شعر را برای آنابلا فرستاد. تنی چند از دوستانش از جمله هابهاوس، سکراپ دیویز، لی هانت، سمیوئل راجرز، لرد هلند و بنژامن کنستان به آپارتمانش آمدند تا کاری کنند که اندوه برهم خوردن بساط زناشویی را فراموش کند. در همین زمان، کلر کلرمنت، نادختری ویلیام گادوین، بی آنکه از وی دعوتی شده باشد، تنها به آپارتمان بایرن آمد و از شاعری رقیب بایرن، به نام پرسی شلی، پیام تحسین و تمجیدی برای بایرن آورد و خودش را نیز در اختیار شاعر گذاشت تا چون مرهمی بر زخمهای روح او به کار آید. بایرن نیز این اظهار لطف دخترک را پذیرفت و با این کار، سر یک رشتة طولانی از دردسرها و اندوههای تازه را برای خود باز کرد. سرانجام در تاریخ 25 آوریل 1816، همراه سه خدمتکار و یک پزشک شخصی بر کشتی سوار شد و به صوب اوستاند در بلژیک عزیمت کرد؛ تقدیرش آن بود که دیگر انگلستان را نبیند.

V – جوانی شلی: 1792-1811

پرسی پدربزرگش «سربیش شلی» را تحسین می کرد به خاطر آنکه «نسبت به سه همسرش به طرز خوبی رفتار کرده بود.» و ضمناً اورا می ستود «از لحاظ آنکه یک خدانشناس تمام عیار است و جملگی امیدهایش را برفنا و نیستی استوار می دارد.» سربیش نام غیر عادی مسیحی خود را از نام دوران دوشیزگی مادربزرگش به یادگار برده بود. این شخص شجره نامه ای طولانی داشت که (مانند بایرن) می توانست نیاکانش را تا زمان پیروزی نورمانها به سرکردگی ویلیام فاتح بر انگلستان، بر شمارد. در این تبار ممتاز و سرشناس، یکی از شلی ها به خاطر پشتیبانی از

ریچارد دوم اعدام شده بود؛ یکی دیگر نیز به خاطر شرکت در توطئه ای برای کشتن ملکه الیزابت اول، سر خود را برباد داده بود. خود سر بیش، پدر بزرگ شلی، با زن دوم خویش گریخت، او را به خاک سپرد، و با زن سومی پا به گریز نهاد و این سومین همسر، از خانوادة سرفیلیپ سیدنی بود. ثروت این زن از دارایی شوهرش افزون بود و به کمک همین ثروت هنگفت موفق شد شوهرش را در سال 1806 به مقام بارونی برساند. سر بیش آنقدر زیست که سال عمرش به هشتاد و سه رسید در حالی که فرزندانش از آن عمر دراز پدر چندان دلخوش نبودند. مهمترین این فرزندان، که به نام تیموثی شلی موسوم بود، دانشگاه آکسفرد را به پایان رسانید؛ به عضویت پارلمنت انتخاب شد؛ و در این مقام، در صف نسبتاً آزادیخواهانة ویگها رأی می داد. در سال 1791 با الیزابت پیلفلد ازدواج کرد – و او زنی بود به غایت صاحب جمال، با خلق و خویی خوش؛ و در عین حال، تاحدی پیرو مذهب لاادریه بود. همة این ممیزات جسمی و روحی در پسر مهترش نیز متجلی گشت.
پرسی بیش شلی در چهارم اوت 1792 در املاک خانوادگی موسوم به فیلد پلیس که خانة وسیع و دلگشایی در میان باغ و کشتزار، نزدیک هرشم در ولایت ساسکس بود، به دنیا آمد. بعد از وی چهار خواهر نیز به ترتیب چشم به دنیا گشودند و چندین سال بعد برادری نیز نصیب شلی شد. پرسی دائماً در کنار و در مصاحبت خواهرانش پرورش می یافت و بزرگ می شد؛ و شاید به همین خاطر از آنان عاداتی ناشی از رقت خیال و نازکی طبع، آمادگی برای به هیجان آمدن و قدرت تخیل و تصور را فراگرفته باشد و در همین حال برای مهترین خواهرش، محبتی عمیق و شدید به دل گرفت.
در دبیرستان ایتن به خاطر آنکه ناگزیر شد به خدمتگزاری رایگان برای دانش آموزان ارشد تن بدهد، دستخوش تألمات روحی ناشی از سر کوفتگی غرورش شد. از همة ورزشها غیر از قایقرانی روی می گردانید و از همان نوجوانی، تقدیرش این بود که هرگز شناگری نیاموزد. خیلی زود استعداد و تسلطش در زبان لاتینی آشکار شد و از طریق کمک به همشاگردیهای زورگو و گردن کلفتش در درسهایشان، آنان را با خود دوست می ساخت. آنچه خارج از برنامه دروس دبیرستانی مطالعه می کرد شامل داستانهای فراوانی با مضامین اسرار آمیز و وحشتناک بود، ولی در عین حال از این کیفیات بسیار لذت می برد: از ماده گرایی لوکرتیوس در اثر معروفش، به نام دربارة طبیعت اشیا؛ از معلومات پلینی در کتاب وی به نام تاریخ طبیعی؛ از خوشبینی کوندورسه در اثر وی به نام طرح یک نقشة تاریخی از پیشرفتهای ذهن انسانی و سرانجام از آنارشیسم فلسفی ویلیام گادوین در کتاب مشهورش به نام تفحص در اصول عدالت سیاسی. شلی بعدها نوشت: «این کتاب (منظورم کتاب گادوین است) ذهن مرا به نظرهای تازه تر و گسترده تری رهنمون بود؛ برمنش و سیرت من به طور اساسی تأثیر گذاشت؛ پس از آنکه از خواندن این کتاب فارغ شدم، انسانی خردمندتر و نیکوتر از جای برخاستم. ... و از آن پس




<628.jpg>
آبرنگ اثر ویلیام بلیک: پرسی بیش شلی (آرشیو بتمان)


دریافتم وظایفی در پیش دارم که باید انجام دهم.»
در دوران تعطیلات مدرسه، در آن زمان که شانزدهساله بود، عاشق شد؛ دختر مورد علاقه اش، دختر عموی وی به نام هریت گروو بود که غالباً برای دیدار اقوامش به فیلد پلیس می آمد. بین آن دو ارتباطی از راه نامه نگاری ایجاد شد و شور و حرارت این نامه ها باعث شد که در سال 1809، هر دو با یکدیگر عهد و میثاق ببندند تا برای همیشه نسبت به یکدیگر وفادار بمانند. اما شلی ضمناً به دخترک اعتراف کرد که در مورد شناسایی خدا شک دارد. دخترک نامة شلی را که در آن دربارة همین شک نکته هایی نوشته بود به پدرش نشان داد؛ و پدر نیز به دختر اندرز داد که پرسی را به حال خود رها کند. وقتی در ژانویة 1811، هریت به جوانی به نام ویلیام هلیر قول ازدواج داد، شلی نامه ای به دوستش تامس جفرسن هاگ نوشت که نوشتن آن درخور سرکشترین قهرمانان بایرن بود: «او دیگر به من تعلق ندارد، او از من به عنوان آدمی که خداوند را قبول دارد ولی به سایر مسایل دین معتقد نیست، احساس تنفر و بیزاری می کند و این همان باوری است که خودش درگذشته داشته. اوه! مسیحیت، آنگاه که سرانجام ببخشایم، این دردناکترین ضربة تو را، از خدا می خواهم (اگر خدایی در کار باشد) که مرا نابود سازد! ... آیا خودکشی کاری خطاست؟ شب گذشته با طپانچه ای پر و مقداری زهر به خواب رفتم ولی نمردم.»
در این اثنا (سال 1810)، شلی از دبیرستان ایتن به یونیورسیتی کالج دانشگاه آکسفرد راه یافت. در آنجا جز یکی دو شب که جنبة کسب خبر و اطلاع داشت از شرکت در عیاشیها و هرزگیهایی که در نظر بسیاری از دانشجویان، چون یک دوره درس، لازمة قدم گذاردن به دورة مردی بود اجتناب ورزید. گاه به گاه به سخنرانیهای مدرسان دانشگاه که از نظر آشنایی به زبانهای لاتینی و یونانی فقط گامی از او فراتر رفته بودند گوش می داد و بزودی به سرودن اشعاری به زبان لاتینی آغاز کرد و هرگز اشیل درامنویس و پایه گذار درام یونانی را از خاطر نبرد. اطاقش به وضعی آشفته و درهم انباشته از کتابها، دستنویسها، و طلسمهای مربوط به علوم ذوقی بود. در یکی از آزمایشهای علمی نزدیک بود اطاقش را منفجر سازد. به علوم اعتماد داشت و امیدوار بود علم، جهان و انسان را از نو بسازد. به تاریخ چندان توجهی مبذول نمی داشت زیرا این کلام ولتر و گیبن را به خاطر داشت که تاریخ صرفاً ثبت و گزارش جنایات و دیوانگی های بشر است. با وجود این آثار این دو اندیشمند شکاک را با شوق و علاقة فراوان مطالعه کرد. اندیشید که پاسخی برای معمای کائنات، در آثار لوکرتیوس و اصحاب دایرة المعارف فرانسه یافته است: آن پاسخ، رقص آفرینی اتمها بود که از قوانینی اجتناب ناپذیر تبعیت می کردند. آنگاه به آشنایی با آثار اسپینوزا توفیق یافت و پی برد که به عقیدة او حقیقت وجود – خدا یا طبیعت – یکی است. ذهن آماده، زمان، و هرچیز دیگر که نمودی دارد تجلیات همان ذات یکتا می باشد.
با شوق فراوان مطالعه می کرد. همشاگردیش، هاگ، او را چنین توصیف می کرد «در

همة ساعات شبانروز کتابی در دست دارد و می خواند ... سرمیز کلاس، درتختخواب و به خصوص مواقعی که به قدم زدن می پردازد ... نه تنها در آکسفرد ... در های ستریت، بلکه در شلوغترین و پر ازدحام ترین گذرگاههای لندن ... هرگز ندیدم چشمانی، مندرجات اوراق کتابی را آزمندانه تر از وی ببلعد.» غذا خوردن در نظر شلی چنانچه همراه با کتاب خواندن نبود تلف کردن وقت می نمود؛ و ساده ترین غذا نیکوترین غذا به شمار می آمد زیرا موجب می شد که او از درک اندیشه های تازه و بدیع چندان انصراف خاطر حاصل نکند. هنوز در جرگة گیاهخواران در نیامده بود ولی تکه ای نان در یک جیب و مشتی کشمش در جیب دیگر در نظر او غذایی کاملاً متعادل می نمود. با همة این احوال، از چیزهای شیرین بسیار خوشش می آمد، از خوردن نان زنجبیلی آغشته به عسل لذت می برد، و دوست داشت آب آشامیدنیش را با جام شرابی در کنار آن مطبوعتر سازد.
سیمای او، در آن روزگار که در آکسفرد به سر می برد، به صورت نوجوانی بلند بالا، باریک اندام، فروتن، و مجموعه ای از احساسات، نظریه ها و استدلال ترسیم شده است؛ به جامه و سر و زلف خود اهمیتی نمی داد؛ پیراهنی بی یقه که جلو سینه اش باز بود بر تن می کرد؛ چهره اش رنگ و حالتی زنانه و دیدگانی درخشان و بیقرار داشت. رفتاری آمیخته با کمرویی ولی مؤدب از خود نشان می داد. شلی از سازوارة بدنی یک شاعر بانصیب بود بدین سان هر عصبش حساسیت نشان می داد. از احساسات آزاد و بدون لگام مدام در تهیج بود؛ مجموعة هرج و مرجی از اندیشه ها را می پذیرفت ولی نسبت به تاریخ حالتی حاکی از بیزاری از خود نشان می داد. به اصول اخلاقی یک شاعر پایبند بود، و طبعاً بر آزادی فردی تأکید می کرد و نسبت به قیود و محدودیتهای اجتماعی سوءظن داشت. هاگ برای ما نقل می کند آن شبهایی در اطاق شلی عالی و فراموش نشدنی بود که هریک از آن دو به خواندن شعر و فلسفه برای دیگری می پرداخت؛ بساط قوانین و کیشها را درهم می نوردیدند؛ واقعیات و مسلمات را با یکدیگر در میان می گذاشتند؛ و این بحث شورانگیز را تا ساعت دو بعد از نیمه شب ادامه می دادند – در آن میان، مهمتر از همه چیز، در طرح یک پرسش به توافق می رسیدند: آیا خدایی وجود دارد؟
در این موضوع، دو عصیانگر جوان با همکاری یکدیگر رساله ای پدید آوردند که بر آن ضرورت انکار خدا نام گذاردند. عنوان آن رساله، در اجتماعات پایبند ادب و نزاکت، مورد نکوهش و تخطئه قرار گرفت. آقایانی که به مذهب شکاکیت پایبند بودند خود را خداپرست می نامیدند، و از خداوند با لحنی احترام آمیز، به عنوان روحی که شناخته نمی شود و در طبیعت مضمر است و در حکم حیات و جوهر آن است، یاد می کردند. شلی نیز بعداً به این نظر گروید ولی در آن سالهای جوانی آمیخته با بیباکی و ناسنجیدگی، نویسندگان آن رساله ترجیح می دادند خود را منکر خدا اعلام کنند تا بدان وسیله متعصبینی را که آن گونه سخنان را ناصواب

و کفر می شمردند به مبارزه بطلبند و توجه همگان را به سوی خویش معطوف دارند. استدلال مندرج در آن رساله براین نکته مبتنی بود که نه حواس ما، نه خرد و نه تاریخ، وجود خدا را روشن نساخته است. حواس ما فقط ماده را در حال حرکت، و آن هم برحسب قوانین فیزیکی، نشان می دهد. خرد، اندیشة وجود خالقی که کاینات را از نیستی پدید آورده باشد مردود می شمارد. تاریخ هم هیچ نشانی از یک عمل خدایی و اثری از یک شخص ملکوتی و آسمانی که بر پهنة زمین ظاهر شده باشد به ما عرضه نمی دارد. نویسندگان آن رساله، نام خود را در پای آن نگذاشتند و در صفحة عنوان رساله، نگارش آن را «به خاطر کمبود دلیل و مدرک، به یک ملحد» نسبت دادند.
نشریة روزانه آکسفرد یونیورسیتی اندسیتی هرالد در شمارة مورخ 9 فوریة 1811 یک آگهی دربارة معرفی آن رساله چاپ کرده بود. رساله در تاریخ 13 فوریه انتشار یافت و شلی بدون درنگ نسخه هایی از آنرا در پشت ویترین و برپیشخوان یک کتابفروشی شهر آکسفرد عرضه کرد. عالیجناب جان واکر، یکی از مدرسان نیوکالج، آن رساله را در پشت ویترین کتابفروشی دید و از صاحب کتابفروشی درخواست کرد هرچه زودتر کلیه نسخه هایی را که از آن رساله در اختیار دارد معدوم کند. این کار انجام شد. در این حیص و بیص، شلی نسخه هایی از آن رساله را برای بسیاری از اسقفان و تنی چند از مقامهای عالیرتبة دانشگاه فرستاده بود. یکی از این مقامهای دانشگاهی، رساله را به نزد رییس و استادان یونیورسینی کالج برد و آنان به شلی دستور دادند روز 25 مارس در جلسه ای در حضورشان حاضر شود. شلی در روز و و ساعت موعود آمد، رساله را به او نشان دادند و از او پرسیدند که آیا نویسندة آن رساله هست یا خیر؟ شلی از پاسخ دادن امتناع ورزید ولی اظهار داشت که باید آزادی فکر و آزادی مطبوعات محترم شمرده شود. به او دستور داده شد تا صبح روز بعد دانشگاه را ترک گوید. وقتی هاگ از این دستور با خبر شد اعتراف کرد که در نگارش آن رساله باشلی همکاری داشته است و خواستار شد که در حق وی نیز همان تنبیه معمول گردد. با این تقاضا موافقت شد. آن روز بعد از ظهر یک اعلامیة صادر شده از یونیورسیتی کالج، اعلام داشت که شلی و هاگ هر دو از دانشگاه آکسفرد اخراج شده اند «زیرا در امتناع از پاسخگویی به برخی از سؤالاتی که از آنان به عمل آمده بود سرسختی و اصرار نشان داده بودند.» آنگاه رئیس یونیورسیتی کالج، به طور خصوصی برای شلی پیغامی فرستاد که اگر نتواند ظرف یک روز دانشگاه را ترک گوید و تقاضا کند چند روز به وی مهلت داده شود، با چنان تقاضایی موافقت خواهد شد. شلی آن پیغام را نادیده انگاشت. روز 26 مارس، شلی و هاگ با کمال غرور بر روی کالسکة پستی سوار و عازم لندن شدند.